زنی بود که در ازای حقوق ماهیانه ناچیزی کار می کرد ناگهان به دلش افتاد که برای خود کسب و کاری را آغاز کند مصمم شد که یک قنادی و چایخانه راه بیندازد . نخست دو دل بود اما دید که این فکر دست از سرش برنمی دارد پس جسورانه پیش رفت و مغازه و دستیارانی تدارک دید . منتها چون با دست خالی نمی توانست کارش را آغاز کند ، کلام لازم را برای تامین مالی بر زبان آورد . پول نیز به طرر معجزه آسا از راه رسید و مغازه افتتاح شد . از همان روز اول پر از مشتری بود و اکنون دیگر در آنجا جای سوزن انداختن نبود .
اکنون همه چیز برای انجام مشیت الهی راه می گشاید و حق من در پرتو فیض و به گونه ای معجزه آسا به من می رسد .